سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یه بچه مثبت فراری
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
بمان ! قشنگم بمان! ( برای نازنین دختری فراری )

جوان فراری :: یکشنبه 86/7/8 ساعت 6:57 صبح

پسرک با تعجب پرسید مگر پنجشنبه ها نمی رفتیم پیش بابا .
و دختر جوان پاسخ داد چرا داداشی اما امروز من از همه چی خسته شده ام و می خوام برم پیش بابا .
پسرک دیگر هیچ نگفت مادرش زودتر رفته بود سر کار و اوهم داشت میرفت مدرسه اما گویی خواهرش قصد رفتن به دانشگاه را نداشت می خواست برود پیش بابا .
پسرک خداحافظی ای گفته یا نگفته کیفش را برداشت و در را آنچنان محکم بست که ناگهان دختر جوان به خودش آمد.
- تو هم اگر جای من بودی بابا! همین کار را می کردی .
شهادت به مراتب آسانتر از این زندگی خفت باره . یک بریدن می خواهد از همه چیز و ... بعد پیوستن .
و من مدت هاست که از همه چیز بریدم . فقط مانده است پیوستن که خودم دارم مقدماتش رو مهیا میکنم .
شیشه قرص ها را داخل لیوان آب خالی کرد و شروع کرد به هم زدن .
فرق کار من با شهادت این است که شهادت دعوتنامه می خواهد ولی من سر خود می آیم . شهادت گذرنامه می خواهد و من ... ندارم بابا ! می دانم .
من فقط دارم شناسنامه ام رو پاره می کنم . دارم پناهنده می شوم پناهنده غیر رسمی که به گذرنامه و ویزا فکر نمی کند ...
این طوری نگاه نکن بابا ! پوز خند نزن ! می دانم که خودکشی زشت ترین کار عالم است .
اما از آن زشت تر و تحمل ناپذیر تر ، ادامه این زندگی ست.
تو خودت شاهد این زندگی بودی ، میدیدی تحمل برا من شده بود عادت . دیدن و شنیدن حرف ها و حدیث ها و نگاه ها و برخورد های کثیف و ناهنجار .
آنروز که دانشگاه تهران با رتبه ای عالی قبول شدم یادت هست بابا !
کاش نمیشدم خیلی ها گفتن سهمیه داشته و خیلی حرفای دیگه که پشت سرم زده شد .
خودت خوب میدونی و میبینی که چیا گفتن و چیا میگن .حالا هم که فوق لیسانس قبول شدم هنوز حرفای این جمعیت ادامه داره و خورد کردن من .
سبزی رو هم تا یه جایی خورد میکنن اما پودرش که نمیکنن اینا برخوردشون با من از سبزی هم بدتره .
همینایی که تو به خاطرشون رفتی و جونتو دادی ، ای کاش...
شیشه ی آب رنگش عوض شده بود و آماده نوشیدن بود.
بله بابا می خوام بیام بشم مهمون ناخونده خدا .
دیگه خسته شدم از این همه بی مرامی و بی معرفتی که دوستای تو باهامون دارن . می دونی مامان چیکار میکنه می بینی چقدر زحمت میکشه
قطعا میبینی .
بابا ! دلم برا بوسیدنت لک زده . دوست دارم بیام بغلت بیاد قدیما .
دختر جوان شیشه رو تا آخر سرکشید و دیری نپایید که از پا در آمد .
ناگهان بابا رو دید – دختر جوان چشماش رو باز کرد و بابا رو ملتمسانه نگاه کرد گویی دوست دارد بغلش کنه بابا هم این کار رو کرد و او را جلوی خود نشاند .
دختر جوان که خود را در این دنیا میدید و اتاق خودش را ، از بابا پرسید چگونه آمدی به این طرف ؟ آمده ای که مرا ببری ؟
-  نه آمده ام که تو را بگذازم .
ناگهان دختر برآشفته شد و فریاد کشید
بابا ! من حوصله این شوخی ها رو ندارم من که از همه بریده ام کاری نکن از تو هم قطع امید کنم .
پدر ، ناراحت گفت : پیداست یه ذره برای آبرو و حیثیت من ارزش قائل نیستی .
دختر جوان : این ماجرا چه ربطی به آبروی تو دارد ؟ من این همه وقت خودم را به خواری کشیده ام که آبروی تو را نگه دارم که تو را سربلند کنم .این دست مزد من است ؟
پدر بلند شد و دو زانو کنار دخترش نشست ،گفت : دخترم امروز پیش رفقام سر افکنده ام کردی
من همه ی این سال ها به تو و مادرت مباهات میکردم .
کاش آن روزا  که به خاطر خدا و امام زمان تلاشت رو برا قبولی در کنکور کردی و بعدش قبول شدی ،
تهمت هایی که شنیدی و دلت شکست .
کاش آن شب که مادرت شما ها رو گرسنه خواباند .
کاش ...
می توانستم جلو افتادن شما ها رو از خودم و جایگاه برترتون رو نشانت بدم تا بینی که تناسب های دم و دستگاه خدا چگونه است تاببینی که مقام هایی در اینجا هست که حتی با شهادت هم نمیشود به آن ها دست یافت اما با کارایی از این قبیل میشود .
راستی می دونی که پایداری و استقامت تو در جامعه کنونی چند برابر اون زمان ما ارزشمنده .
دختر که به باباش خیره شده بود گفت بابا هیچ روزنه ی امیدی نیست .
پدر دوباره لب به سخن گشود که اگر چشمات رو درست باز کنی تماما روزنه می بینی به تعداد آدمای روی زمین ، به سوی خدا روزنه وجود داره . روزنه نه ، راه و شاهراه اما اگر به دنبال روزنه ای با خلق میگردی ، نگرد ، به بن بست میرسی.
دخترک دوباره پرید وسط حرف بابا که : تاکی میشود این وضع را تحمل کرد؟ وضع جامعه رو – وضع من و امثال منو _ این همه مشکلات جورواجور و این همه شمشیر و خنجر هایی که از پشت میزنند همین به اصطلاح خودی ها .
بابا گفت : چشم بزاری به هم تمام شده .واقعا نمی ارزه که این چند روز دنیا رو در ازای یه صفای ماندگار تحمل کنی ؟
دختر جوان سکوت کرد.
پدر ظرفی را به سمت دخترش گذاشت و دستش رو به سمت دهان دختر پیش برد و دخترک هر آنچه خورده بود  بالا آورد و به داخل ظرف ریخت .
به تبسم شیرین بابا خندید و در حالیکه چشمانش رو از خستگی به هم میگذاشت گفت کار خودت رو کردی بابا ! ماندگارم کردی .
بابا دو دوستش رو آرام بر روی پلک ها و گونه های دخترش کشید ، ترشحات آب رو از اطراف دهانش سترد و زیر لب زمزمه کرد :
بمان ! قشنگم بمان !
دختر جوان وقتی به خود آمد که بابا ظرف رو خالی کرده ، اتاق رو مرتب کرده ، و رفته است ، تازه رفته است.
شاید اگر در را آرامتر به هم میزد دخترک به این زودی ها هوشیار نمیشد .
پیوست : اگه کسی مطلبی شبیه این مطلب جای دیگه مشاهده کرده در گوشی بهم بگه البته تو نظرات البته اگه تونست .
ببخشین اگه بد نوشته شده بود مثلا ناشی هستیم دیگه .
البته همش از خودم نبود برید ببینید از کجا تقلب کردم .
درضمن تیتر این مطلب « بمان ! قشنگم بمان ! » است و ربطی به من ندارد پس فکر بد نکن خواننده .

و امید ما فقط به خداست ...


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آدرس خدا
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
یه بچه مثبت فراری
مدیر وبلاگ : جوان فراری[19]
نویسندگان وبلاگ :
نازنین (دختری فراری)[3]
دانشجوی فراری[4]
دانیال روشنفکر فراری[12]

سلام - من یه بچه فراری ام نه اشتباه نکنی ها ‍؛ میگم بچه ام چون قبول دارم هیچی نمی دونم پس بچه ام . میگم فراری ام نه از خونه و خونه واده بلکه از خیلی چیزایی دیگه که بعدا بهت میگم شایدم الان که اینو میخونی گفته باشم ، البته حرفای گفتنی و ناگفتنی زیاده اگه خواستی بقیه درد دلم رو بدونی به اولین مطلبم یه سر بزن . راستی نگفتی دختر فراری یا پسر فراری هستی؟ اصلا فراری هستی یا نه ، اگه نیستی ما رو بخیر و شما رو به سلامت !!! بی خیال . در ضمن این وبلاگ درش رو به همه بازه کافیه بخوای مطلب بنویسی و یا درددلت رو برا بقیه بازگو کنی تو قسمت نظرات یکی از مطالب بگو تا بشی از نویسنده های وبلاگ و هر چیزی خواستی بنویسی البته با رعایت ادب و احترام و دلی پاک ...ببخشید اگه پر حرفی کردم.
Link to Us!

یه بچه مثبت فراری

Hit
مجوع بازدیدها: 39213 بازدید

امروز: 5 بازدید

دیروز: 6 بازدید

Archive


بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

links
خدای که به ما لبخند میزند
~*×* ] پاتوق بچه مُثبتا [ *×*~
اندیشه های کپک زده!!!
آبجی عاطفه

LOGO LISTS




In yahoo

یــــاهـو

My music

Submit mail