جوان فراری ::
یکشنبه 86/7/8 ساعت 6:57 صبح
پسرک با تعجب پرسید مگر پنجشنبه ها نمی رفتیم پیش بابا .
و دختر جوان پاسخ داد چرا داداشی اما امروز من از همه چی خسته شده ام و می خوام برم پیش بابا .
پسرک دیگر هیچ نگفت مادرش زودتر رفته بود سر کار و اوهم داشت میرفت مدرسه اما گویی خواهرش قصد رفتن به دانشگاه را نداشت می خواست برود پیش بابا .
پسرک خداحافظی ای گفته یا نگفته کیفش را برداشت و در را آنچنان محکم بست که ناگهان دختر جوان به خودش آمد.
- تو هم اگر جای من بودی بابا! همین کار را می کردی .
شهادت به مراتب آسانتر از این زندگی خفت باره . یک بریدن می خواهد از همه چیز و ... بعد پیوستن .
و من مدت هاست که از همه چیز بریدم . فقط مانده است پیوستن که خودم دارم مقدماتش رو مهیا میکنم .
شیشه قرص ها را داخل لیوان آب خالی کرد و شروع کرد به هم زدن .
فرق کار من با شهادت این است که شهادت دعوتنامه می خواهد ولی من سر خود می آیم . شهادت گذرنامه می خواهد و من ... ندارم بابا ! می دانم .
من فقط دارم شناسنامه ام رو پاره می کنم . دارم پناهنده می شوم پناهنده غیر رسمی که به گذرنامه و ویزا فکر نمی کند ...
این طوری نگاه نکن بابا ! پوز خند نزن ! می دانم که خودکشی زشت ترین کار عالم است .
اما از آن زشت تر و تحمل ناپذیر تر ، ادامه این زندگی ست.ادامه مطلب...
نوشته های دیگران()